سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  قدیر
سه چیز، دشمنی به بار می آورد : نفاق، ستمگری و خودبینی . [امام صادق علیه السلام]
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
77013
بازدیدهای امروز وبلاگ
111
بازدیدهای دیروز وبلاگ
45
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
قدیر
سجاد رحیمی
مطالب و عکس های عرفانی و مذهبی
لوگوی وبلاگ
قدیر
بایگانی
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین
اردیبهشت
خرداد87
بهار 1387
اوقات شرعی
لوگوی دوستان



اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   سجاد رحیمی  

عنوان متن نشان لیاقت باغبانی پنج شنبه 87 اردیبهشت 12  ساعت 3:57 عصر

نشان لیاقت باغبانی

لامارف حتی قبل از این که در را باز کند صدای غر غر والاکف راننده ی ترابری رادیو بلگراد را می شنید که با صدای بلند می گفت: «آقای لامارف گوینده ی محترم، به ما میگی ساعت دو بیا میایم، بعد باز نیم ساعت دیر می کنی، مگه من نوکر تو یا امثال توام که یه ساعت منتظر بمونم، مگه گماشته ام، مگه برده خریدی، مگه من زیر دستتم؟ نخیر آقا من از رییس ترابری سازمان هم حساب نمی برم، از خود رییس سازمان هم حساب نمی برم چه برسه به تو گوینده ی شیفت، سوپراستار سینما هم دیر کرده خشتکشو کشیدم رو سرش، رییس ترابری هم دیر بیاد همینه، من آدم هیشکی نیستم، آدم خودم هم نیستم، من آزادم چهل ساله دارم کار می کنم پیش یه نفر خم نشدم. شده بنزین نداشتم، ماشین رو کنار خیابون ول کردم، پیاده رفتم خونه، دست جلو کس و ناکس دراز نکردم. به من زور نگو. من زیر بار حرف زور نمی رم. 9 سال سربازی کردم، چون حرف زور تو کتم نمی رفت. فرمانده پادگان هم که باشی دیر کنی باید بری زندان. چی فکر کردی! فکر کردی میری پشت میکروفن زر می زنی، گنده مملکتی؟ نه آقا جون! من واسه خودم تو محل کسی ام، گنده محلم، بعد بیام واسه تو یه الف بچه گوینده ی شیفت، دو ساعت وایسم دم در تا بیایی که بعد بری تو میکروفن بگی بنی آدم اعضای یکدیگرند، ای بر پدر بنی آدم... خلاصه گفتم این بار آخری بود وایسادم. دفعه بعد بلا ملا سرت میارم. از هیشکی هم باکم نیست، از دادگاه هم باکم نیست. پای حق باشه تو گوش رییس ترابری سازمان هم میزنم. تو گوش گنده تراش هم می زنم... .»


حرف های والاکف که به این جا رسید، لامارف تصمیم گرفت در خانه را باز کند، چون می دانست هر چه دیر کند والاکف عصبانی تر می شود و به علاوه باید همه این حرفها یک بار دیگر از زبان والاکف بشنود. پس سناریوی همیشگی را تکرار کرد، به سرعت در خانه را باز کرد و پرید توی ماشین والاکف و گفت: «سلام. حق داری. ببخشید، دیر کردم. راستی حال پدرت چطوره؟ والاکف، وای که چه قدر دلم می خواد این مرد بزرگ رو از نزدیک ببینم. بالاخره منو کی می بری پیش باغبان مخصوص تزار؟»
والاکف با شنیدن نام پدرش عصبانیت را فراموش کرد، به آرامی کف دور دهانش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید و گفت: «از لطف شما نسبت به پدر ممنونم! راستی جریان بازدید از گلخونه ی سلطنتی رو برات گفتم؟ هیچ می دونی پدر من تنها باغبونی بود که با تزار شام خورده بود؟ اون هم کجا! تو اتاق خصوصی با معشوقه ها.»
لامارف ادامه داد: «من شنیدم پدرت تو کنفراس مسکو هم با تزار بوده؟ درسته؟»
والاکف به آرامی گفت: «بله که بوده. پیش خودمون باشه پدرم اصلا معاون وزیر بود. وزیر آگاهی و امنیت. واسه رد گم کنی باغبونی می کرد... .»
ده دقیقه بعد که ماشین والاکف وارد ساختمان رادیو بلگراد شد، لامارف، والاکف را که بسیار آرام شده بود رها کرد تا با خاطرات پدرش معاشقه کند! لامارف یقین داشت که عاقبت روزی والاکف به او خواهد گفت که پدرش کسی نبوده جز تزار!
والاکف مردی بود 60 ساله فوق العاده عصبی با پوست سفید و صورتی دائم تراشیده که ماشینش همیشه بوی سرکه می داد! روی داشبورد ماشین پر بود از دفترچه های بزرگ و کوچک که روی همه یک من خاک نشسته بود. مثل اسب سیگار می کشید و همیشه لباس های یک دست سفید می پوشید که اغلب چرک بود! معلوم نبود از کجا آمده یا کس و کارش کیست. از نظرگاه سیاسی جزو معاندین با حکومت فعلی به شمار می آمد. خودش می گفت پدرش باغبان تزار بوده. می گفت تزار با دست های خودش به او نشان لیاقت باغبانی داده است! می گفت پدرش تنها کسی بوده که می توانسته شمع دانی های داخل اتاق تزار را آب بدهد و فقط پدرش می توانسته آب گلدان روی تخت خواب تزار را عوض کند!


  نظرات شما  ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

ب
[عناوین آرشیوشده]


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ